درسادرسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره

پرنسس کوچولوی من

نینی پارتی 24 اسفند ماه

سلام سلام به سیب قشنگه خودم سیب خوشگلم نمیدونی وقتی میخندی چجوری دلمونو آب میکنی چند روز بودم نتونستم بیام و عکسای مهمونی 24 اسفند رو بزارم الان اومدم و سریع باید برم تا کارام و تموم کنم و همه چیز و واسه فردا صبح آماده کنم الانم که دارم مینویسم تو داری با خودت حرف میزنی اددد بب دد آو ببببو و دست میخوری ههههههههههههه و همش در حال آواز خوندنی                                        یه چیز دیگه اینکه ما هر چی میخوریم براش گریه میکنی و دست و پا میزنی و ما هم یکم بهت میدی و تو هم دوباره میخوای و گریه هههههههه و تقر...
29 اسفند 1390

بدون عنوان

سلام عسلی خانوم جوجه کوچولو کوچول موچولوی من الان داره برف میاد و تو هم تو روروئکی و جلوی تلویزیون شوی هلن میبینی و منم یهو هوس کردم یکم برات بنویسم         دلمون خوش بود بابایی زود میاد ولی رفته دنبال ماشین و میخواد ماشین جدید بخره     این چند وقته برات نوشتم ولی همش هول هولی بوده و کارای جدید و قشنگت همرو ننوشتم خیلی روروئکت رو دوست داری و دقیق 1 ساعت و میشینی توش و راه اتاق خواب خودت و مارو بلدی و میری و میای خیلی باااااامزه و تند تند سرتم تکون میدی  مثل میگ میگ    قربووووووووووون هوشت برم من تو آشپزخونه ام میای جلوی در و من و میبینی و میخندی  بعض...
22 اسفند 1390

بدون عنوان

  سلام سلام سلامممممممممم صد تا سلام به دخملم عسل طلام و جیگر طلام من و بابا عااااااااااشقتیم عسلی جونم و همیشه همیشه در کنارت     الهی قربونت برم عزیز خوش اخلاق و خوش خنده خودم        بمیرم برات صبح بعد اینکه بابا تو خواب  بهت شیر داد من بیدار شدم و بابا گفت بیدارش کنم بریم واکسن بزنیم و گفتم آره تو خواب صدات زد و ماساژت داد و تو هم چشات گرد کردی و خندیدی البته همیشه میخندی بیدارت میکنیم یا بیدار میشی ولی امروز دلمون سوخت برات گفتیم خبر نداری که امروز واکسن میخوری   خلاصه خانوم خانوما امروز واکسن زدی وزن:7/800  قد:70   دور سر:42 الب...
20 اسفند 1390

بدون عنوان

سلام  عزیز دل مامان چند روز بود وقت نکردم بیام و برات بنویسم چه کارایی کردی و با هم کجا ها که نرفتیم تو این سرما ههههههه     اول از همه خانوم خانوما سوپتو از شنبه هفته گذشته شروع کردم و چون هنوزمریض احوال بودی زیاد استقبال نکردی و فرداش بهت خرما و آرد برنج دادم بهتر از سوپ خوردی ولی بازم بی میل دیروز بهت پوره هویج و سیب زمینی دادم ای بهتر خوردی ولی مثل قبل که بلدین میدادم هول نمیزنی و خوب نمیخوری حالا چی بدم به شمااااااااااااااااااااااااا؟           اوه اوه واکسن هم داری این هفته خدا بخیر کنه       چهارشنبه با سارینا و خاله مرجا...
15 اسفند 1390

بدون عنوان

سلام دخمل عسلم امروز خییییییییییلی ناراحتم و دلم برات خیییییییلی میسوزه الان که دارم مینویسم تو رو پامی و اصلااااا حوصله کار کردن ندارم و کللللللللی هم کار دارم                               خلاصه که خیلی کار دارم و تو این چند روزه که مریضی اصلا به کارام نرسیدم و خونه خیلی کثیف شده و من اصلا حس و حال کار ندارم الهی بمیرم برات مامی جونم خیلی نا آرومی تا وقتی که خوابی همش تو خواب غر میزنی و وقتب بیداری همش گریه میکنی و جیغ میزنی                ...
5 اسفند 1390

دخملی من 6 ماهه شد

       6 ماهه تمام عشق و صفا را با خود به خانه ما آوردی                                                         6 ماهگیت مبارک عزززززززززیز دل من و بابایی                                                      ...
1 اسفند 1390

بدون عنوان

سلام سلاممممممم من اومدم با خبرای خوب عزیز دلم بازم امروز نگرانمون کردی نصفه شب سرفه کردی و سرفه چرکی و علامت سرماخوردگی نداشتی ما هم گفتیم خدایی نکرده شاید شیر پریده تو ریت و کللللللللللللللی نگرانت بودیم و رفتیم دکتر  الان اومدیم   خدا رو شککککککککککککککر که دکتر گفت هیچی نیست و سرماخورده و گلوش ملتهبه همین وگفت از فردا بهت فرنی دم و از هفته دیگه سوپ وزنت : 8 کیلو و قدت 69 و ازت رااااضی بود تازه فعلا هم از واکسن راحت شدی و گفت 2 هفته دیگه   عززززززززززززززززززززززززززیز قشنگم تازه بازم خوشحالم کردی به اندازه 2/3 دقیقه میشینی هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ...
30 بهمن 1390

پیشاپیش 6 ماهگیت مباااااااااااااااااااااااااارک

خوابوندمت و اومدم اینجا                           امیدوارم خوب بخوابی دختر قشنگم و خوابای خوب ببینی         پ یشاپیش 6 ماهگیت مباااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک عزیز دلبندم       عزززززززیز دلم هر چقدر برات بنویسم بازم نمیتونم بگم چقدر دوستت دارم و برام شیرین تر و عزیزتر از جونمی     و هر لحظه از زندگیت و همه کارات جزو قشنگگگگگگگ ترین لحظه های زندگیم هستن   الان اومدم تقریبا تمام کارایی که انجام میدی...
29 بهمن 1390

بالاخره دخملی ما با روروئک راه افتاد

سلام بر دخملی نانااااااازم وقت ندارم خیلی و اومدم سریع بنویسم و برم عززززیز الهی قربونت برمممم من که انقدر شیطونی و زود راه میافتی از 2 شنبه رفتیم خونه مامانی شکوه چون خونمون تعمیرات داریم اونجام رورودک دارن و چون رو سرامیک گذاشتیم از دیروز تا حالا حساااااااااااااااااااااابی راه افتادی و از این ور بدو بدو میری و بدو بدو بر میگردی خیییییییییییلی بامزه پا میزنی و این ور اون ور میری شیطووووووووون خیلی ناناااااااازیا میدونستی آآآآفرین به تو که انقدر زود راه افتادی بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس راستی دیروزم دوباره رفتیم بهار و یه سارافون خوشجل دیگه با هم خریدم و تو هم تو آغوشی قربونت برم دست...
27 بهمن 1390