درسادرسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

پرنسس کوچولوی من

خاطرات تلخ اما شیرین بخاطر وجودت نازنینت پرنسس عزیزم

1390/9/6 15:05
نویسنده : مریم
4,924 بازدید
اشتراک گذاری

دختر عزیزم درسای نازنینم این خاطرات  و مینویسم نه بخاطر تلخ بودنش بخاطراینکه مثل نور تو خونه ما تابیدی و خونمون رو از همیشه روشن تر کردی و بهت بگم من و بابای چقدررررررر دوستت داریم و همیشه برات آرزوی سلامتی وتندرستی میکنیم و جز سلامتی تو هیچ چیزی نمیخوایم

 

 

فرشته کوچولو دوستت داریمممممممممممممقلب قلب

 

امروز روز اول محرم هست و من میخوام خاطرات درسای عزیزم رو از روز اول تا به امروز خیلی خلاصه بنویس:

درسا جونم 1 شهریور 1390 صبح با بابا و خاله مرجان رفتیم سونو تا ببینیم مایع دور جنین چقدر و میشه تا پنجشنبه نگهت داریم یا نه که بازم مایع کم تر شده بود و دکتر گفت مستقیم برم بیمارستان و منم از ساعت 10 تو بلوک زایمان منتظر دکتر بودم  و اون ساعت ٣ اومد و از ساعت 12 همه اومده بودن و منتظربودن. دکتربیرون به بابا گفته بود که خامتون امروز زایمان نمیشه و  بستری میشه تا پنجشنبه و بابا و بقیه هم کلی حاشونو گرفته میشه و بعد دکتر  اومد تو بلوک زایمان و دید انقباضات رحمم شروع شده به ماماها گفت من رو برای زایمان ببرن.


وشما ساعت 15:45 در بیمارستان عرفان توسط خانم دکتر مریم اشرفی با وزن 2.940 قد 48 و دور سر 34  قدم بر چشم و دل ما گذاشتی و محفل ما رو روشن کردی

 

 

 

 

 

 

 

 

چند روزی از بدنیا اومدنت گذشته بود که باید آزمایش غربالگری میدادی و بعد بردیم تاآزمایش زردی بدی چون زرد شده بودی

آزمایش دادیم و دیدیم زردیت 18.4 هست و بود و همون شب تو بیمارستان حضرت رسول بستری شدی و منم از شب تا خود صبح فقط گریه میکردم. نزدیک صبح بارون قشنگی میاومد منم کنار پنجره سرمو زیر بارون بردم و از خدا خواستم همه بچه ها رو شفا بده و برای تو هم معجزه کنه که صیح آزمایشت زیر ١٢ باشه خدا رو شکر فرداش آزمای گرفتن و با اطف خدا اومده بود رو ١١ و من و بابا بعد از ظهرش با رضایت خودمون مرخصت کردیم و اومدیم خونه(و قشنگ ترین تجربه حس مادری همون روز بود که من و بابا ظهرش اومدیم خونه تا من دوش بگیرم و بر گردیم بیمارستان وقتی داشتم سشوار میکشیدم به بابا گفتم داره صدای گریه درسا میا خودم شنیدم.الان داره گریه میکنه.اونم گفت نه توهمه چون صداش پیچیده تو سرت که ٥ دقیقه نشد مامان تخت روبروت زنگ زد گفت درسا داره گریه میکنه کی میای )

همیشه خوب بخوابی جوجه

22 روزت بود که شب من و بابا بیدار بودیم وداشتیم بهت شیر میدادیم که بعد از خوردن شی من یه لحظه از رو دستم گذاشتمت رو تخت دیدم کبود شدی و نفست رفت و سریع زدم پشتت و خوب شدی بعد از 10 دقیقه دوباره تو بغل بابا اینجوری شدی و ما هم سریع بردیمت بیمارستان مخصوص کودکان و گفتم هیچی نیست بینیش کیپ بوده اینجوری شده و سرما خورده و بعد بینیت رو ساکشن کردن و تو هم کلی گریه میکردی و جیغ میزدی تا بابا باهات حرف میزد آروم میشدی ومنم بیرون داشتم گریه میکردم و بعد اومدیم و رفتیم پیش دکتر خودت علیرضا ناطقیان و تا دید و حرف های ما رو شنید گفت  سر ما نخورده وحرفاتون بوی خون میده و شیر بر گشته تو ریش.برید عکس بگیرید ببینیم چی شده و ماهم رفتیم عکس گرفتیم و دید و گفت بله شیر برگشته و فردا صبح بیاید بیمارستان تا با 1 دکتردیگه مشورت کنم ببینم اگه امکان داره بستری نشه و ما هم بیخیال رفتیم خونه و فکر میکردیم بستری نمیشی و فردا صبح رفتیم و دکتر دید و گفت بستری و من اشکم سرازیر شد و وقتی فهمیدم تو NICU  بیشتر کریه میکرد و حالم بد بود و بستری شدی وقتی خواستیم بدیمت بزارن تو دستگاه تا لختت کردن من و بابایی زدیم زیر گریه و همدیگرو بغل کردیمو گریه میکردیم خلااااااااااااصه هر چی بگم تمومی نداره ولی از شب اول میگم که شیرتو قطع کردن و تا صبح گریه میکردی و نمیخوابیدی تا یکی از پرستارا سرم قندی داد و کمی خوابیدی(من دیگه نمینوسم چون خیلی زیادن و تلخ نبودنشون بهتره )

و 10 روزی بستری بودی که با مشورت با پزشکان متخصص با رضایت خودمون آوردیمت خونه عزیز دلبندم

 

یه 10 روزی تو خونه قرنطینه بودیم تا خوب خوب شدی بعد شروع کردی به تک سرفه و هی بیشتر شد و دکتر گفت بخاطر ریفلاکش هست که شدید هم هست و دارو شروع کرد و میخوردی ولی رفته رفته سرفه ها شدیدتر شد و شدیدتر تا اینکه دیگه حالت خفگی بهت دست میداد و دکتر داروتو عوض کرد بازم خوب نشدی و گفت عکس رنگی از معده بندازیم و انداختیم و دکتر دید و گفت خیلی شدید هست ولی فعلا درمان و چند تا متخصص دیدین فقط 1 گفت عمل بشه و ما هم به دکتر خودت گوش کردیم و بعد هم چنان بد تر میشدی و خفگی بیشتر تا 2 ماهت که شد دکتر گفت با جراح مشاوره میزاریم و جراح گفت تا 1 هفته دیگه اگه بهت شد شد اگه نه حتما عمل که تو اون 1 هفته خیلی بهتر شدی و هفته بعد که رفتیم گفت که فعلا عمل نه ولی حتی اگه 1 دفعه هم دچار خفگی شدی سریع ببریمت برای عمل و خلااااصه خوب بودی تا اینکه دوباره بصورت تک سرفه.سرفه ها شروع شد و 24 آبان بود که شب دچار خفگی شدی و هر کاری کردیم بر نگشتی تا سر و تهت کردیم نفست برگشت سریع رفتیم دکتر که تومطب دوباره اینجوری شدی وبابا با گریه تو رو داد دست دکتر و گفت دکتر بچمو نجات بده داره از دست میره و دکتر گفت هر چه سریع تر باید تغذیه این بچه قطع شه  وبستری و با بیمارستا تماس گرفت و هماهنگ کرد. من و بابایی هم سریع سوار ماشین شدیم بریم بیمارستا و 2 تایی تو ماشین حق حق گریه میکردیم و فرداش گفت این سرفه ریفلاکس نیست و مامان و بچه آزمایش سیاه سرفه بدن و دکتر برات دارو تجویز کرد تا تو سرمت تزریق شه یه شربت خوراکی تا اینکه 1 شنبه جوابش اومد و مثبت بود و هم من هم تو سیاه سرفه گرفته بودیم  و از اونجا که دکتر 90% مطمئن بود و داروهاتو شروع کرده بود 3 شنبه درمانت کامل شده بود و مرخصمون کرد( دلم نمیخواد از تو بیمارستان و خودم برات بگم چون خیلی خیلی بد و تلخ بودن و همش گریه زاری) اومدیم خونه و 2 روز بعد تو اسهال شدی و 2 روز بعد خوب شد و کلی لاغر شدی و الانم خیلی حالت خدا رو هزار مرتبه شکر بهتر و خیلی کم سرفه میکنی ولی من خیلی غصه میخورم که انقدر لاغر و ضعیف شدی البته تو سالم باش چاقم میشی گلی جونم

ببخشید  انقدر طولانی شد تاااااااااااازه این از خلاصه هم خلاصه تر شد

 و اینکه دختر عزیز تر از جونم واقعا ازت تشکر میکنم و ممنون که انقدر دختر خانوم و خوبی بودی و با تمام وجود مشکلات من تو دیگه اذیتم نمیکردی و خیلی آرومو ساکت و مظلوم بودی

در ضمن من تازه شروع کردم و خیلی خوب بلد نیستم همه چی در هم بر همهنیشخند

 

همیشه همیشه برایت آرزوی سلامتی و تندرستی میکنم فندق کوچولووووووووهوراهورا

 

 

 

 


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

dp
6 آذر 90 20:11
سلام . ضمن آرزوی موفقیت و سلامتی برای شما و دلبند عزیزتون . وبلاگ ملیسا خانم به روز شد. منتظرتون هستیم . ما رو هم از نظرات خودتون محروم نکنید .
شیرین
18 دی 90 22:39
سلام عزیزم. واااااااای ملیسا جون چقدر بلا سر درسا اومده. خدا رو شکر که حالش خوبه.
سکینه
9 مرداد 91 23:08
خدا رو شکر که بهتر شده
خت
8 تیر 92 14:24
پرپری
16 تیر 92 10:22
خیلی از نوشته تون خوشم اومد